سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ذره ای از تکبّر به درون دل کسی راه نیافت، مگر آنکه به همان اندازه از خردش کم شد؛ اندک باشد یا بسیار . [امام باقر علیه السلام]

غمنامه

 

یاد روزهای خوش با تو بودن بخیر

شقایق من...





محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

سفره هشت سین!
  
بهار آمد ، یک بهار دیگر ، با طراوت و تازگی دیگر....
 
بهار با خود نسیم محبت و عشق را به همراه آورده است....
 
بهار آمد با چهره ای دیگر! چهره ای به رنگ سبز و به لطافت شبنمی
 
 که بر روی یک گل نشسته است....
 
بهار دلها نیز آمد ، تولد دیگر یک عشق و یک سال دیگر همراه با عشق .....
 
همچنان که یک شکوفه در این فصل می شکفد ، در بهار این دل خسته
 
من نیز غنچه ای است که سالها در حال شکفته شدن است .....
 
غنچه ای که در پاییز برگ ریزان و در زمستان سرد از او محافظت کردم
 
 تا پر پر نشود ، خشک نشود ، و یا باد سرد پاییز او را از ریشه قلبم جدا نکند....
 
غنچه ای که در فصل برگ ریزان در قلبم روییده  و قلب مرا بهاری کرده است.....
 
بهار آمد ، تا قلب مرا که با وجود آن غنچه گل بهاری بود ، با طراوت تر  و زیباتر کند!

آری عید آمد ، عید نوروز و عید دو عاشق.....
 
سفره این چند سال  من هشت سین دارد ، و سین آخر آن شاخه  گلی
 
 از این قلب عاشق من است .....آری سین دیگر آن ، نام اوست که دوستش میدارم....
 
پس ای قلب عاشق ، بیا بچینیم سفره هشت سین امسال را ......
 
بیا عهد ببندیم که این سال را نیز در کنار هم باشیم ، عاشق هم باشیم
 
 و همدیگر را بیشتر از هر سال و هر لحظه ای دوست داشته باشیم......
 
بخوان نام مقدس خدا را ، دستان مرا از همان دور دست ها
 
بفشار و عهدی دوباره در بهاری دوباره با من ببند!

بیا آرزوهایمان را در این ساعات آغاز سال با خدای خویش بگوییم ....
 
آرزویی به رنگ یک دیداری دوباره ، به رنگ به هم رسیدنمان و به رنگ خوشبختی مان!

بهار آمد ، چهارمین بهار زندگی مان فرا رسید ، و چهارمین سفره هشت سین
 
 نیز در قلبهایمان دوباره برپا شد....
 
این نام زیبایت ، زیبایی سفر هشت سین قلب مرا دوچندان کرده است .....
 
احساس میکنم امسال نیز بیشتر از هر سال دیگر عاشقم ، و با وجود
 
 تو بهترین سال را خواهم داشت ......

 

 


 
عیدت مبارک عزیزم ، بهار عاشقی مان مبارک باد




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

  

 

در دست نوشته های سردم همیشه ایمان داشتم که باز می گردی، می اندیشیدم که می توانم ایمان

به خویشتن را جایگزین ایمان به سرنوشت سازم، شاید هم ایمان به بازگشت، انتظار را برایم آسان

ترمی کرد... اما، تو هرگز کلامی به قلب منتظر نداشتی که بازگویی باران، بوی خاکی را بیدار می کند

 که درونش خفته ای زمینِ خاکستریِ گورستان دوباره گل شد و من در قلب یک انتظار تلخ پوسیدم

یاد لحظه هایی بخیر که خاکستری گذران زمین در میان امواج روشن مه، رطوبتی سحرگاهی داشت...

یاد لحظاتی که در تب و تاب خروشان زندگی آواز خنده های کودکانه می پیچید...

لحظه ی رنگین ِ بازی های شادمانه ی بی خیال...لحظه ی آواز آتش گرم در گذرگاه سرد شب...

لحظه ی گذر موسیقی باد در نیزارهای ژرف زندگی...

بهانه، نگاه سرد من دیگرتاب نمی آورد. در گذر سهمگین این سالهای تلخ خسته شده ام.

دستت را به من بده، می دانم که دستهای من در برابر دستهای تو خیلی کوچکند،

 مرا این بار با خود ببر، چه آسوده و آرام خواهم خفت...

آرام باش و آرام به من گوش بده به صدای نوازش باد خنک صبحگاهی که بیدار می کند،

که نوازش میکند و سرمست می سازد...

من دیگر از نهایت نمی گویم که چه تلخ است تمام پایان ها من دیگر از زیبایی بی حصر

 نگاهی که می خندد حرف نمی زنم گوش کن از زیر پنجره صدای تار می آید می شنوی؟

با حضورت ،دیگر از هیچ هم نخواهم ترسید...

مرا نسوزان!

حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی آب سرد بر روی این قلب آتشین من نریز!
 
 با رفتنت مرا وسوسه نکن که خود را از دنیا رها کنم....
 
حالا که آمدی و اینهمه قول و قرار دادی بیا و تا آخرین لحظه با من باش....
 
بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن ....
 
تنهای تنها بودم ، اینک که با تو هستم دلم میخواد تا آخرین لحظه نفسهایم
 
با تو باشم و دیگر به سوی تنهایی ها بازنگردم....
 
نمی دانم چرا اینهمه تو را دوست می دارم و لحظه به لحظه دلم
 
برایت تنگ می شود! تنها می دانم احساس میکنم اینک یک دیوانه ام!
 
دیوانه ای که شب ها با یاد تو و از دلتنگی تو با چشمهای خیس
 
 می خوابد و روزها نیز لحظه به لحظه به یاد تو هست و فکرش از یاد تو بیرون نمی رود!
 
حالا که آمدی و عاشقم کردی ، قلبم را نشکن و چشمهایم را خیس نکن!
 
حالا که آمدی ، مرا تنها نگذار و قلب مرا دوباره در به در این دنیای بی محبت نکن!
 
تو اولین و آخرین عشق منی عزیزم ، چگونه تو را فراموش کنم ای تو
 
 که مرا از گرداب تنهایی و نا امیدی نجات دادی و به زندگی سرد
 
 و بی روح من جان تازه ای دادی!
 
مثل خزانی بودم که با آمدنت تبدیل به بهار سبز عاشقی شدم، مثل پرنده ای
 
 در قفس بودم که تو آمدی و مرا در آسمان آبی وجودت رها کردی!
 
مثل کویری بودم که آرزوی یک قطره باران محبت را می کشیدم ، تو آمدی
 
 و مرا از عشق و محبت خودت سیراب کردی عزیزم....
 
اینک که آمدی و مرا عاشق خودت کردی رهایم نکن، مرا تنها نگذار و
 
 به آنهمه قول و قرار وفادار باش ! تو دیگر با ما بی وفایی نکن
 
 که دیگر صبر و طاقتمان به آخر رسیده است!
 
تو یکی بیا و از ته دل با ما یار باش.....
 
نمی توانم فراموشت کنم ای تو که مرا دیوانه کردی ، مرا در این دنیای
 
عاشقی در به در نکن ، فراموشم نکن و با من باش ، و تا ابد مرا دوست داشته باش....
 
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، اگر می دانستی
 
 که چشمهای بی گناه من شب و روز برای تو خیس است و از دلتنگی
 
  تو می بارد ، اگر می دانستی تنها آرزویم به تو رسیدن است ، هیچگاه مرا
 
 با این عشقت نمی سوزاندی!

 

 

دفتر غم هایم
 
هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم!
 
زندگی را بدون تو یک کاووس میدیدم .... آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم
 
 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت....
 
دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته
 
 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم....
 
تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند!
 
هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا!
 
این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق
 
را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد!
 
سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود!
 
به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی!
 
دلت از سنگ نیز سنگتر است!
 
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم!
 
به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟
 
خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود!
 
تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی
 
 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری!
 
تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه
 
 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.....
 
دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.
 
دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های
 
 تو می نویسم..... پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم!
 
او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق
 
در وجودش نیست ....  او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک
 
 قلب چه دردیست! آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست!

 

 

     قدر مرا ندانستی !    

همیشه با تو یکرنگ بودم ، همیشه در بیشتر لحظه ها به یادت بودم....

عهد بستی ، عهد بستم ، اشک ریختی ، اشک ریختم ....

دلتنگم می شدی ، دلتنگت می شدم ، به یادم بودی به یادت بودم ...

عاشقم شدی ، عاشقت شدم ، لیلا شدی ، مجنونت شدم ...

همیشه به یادت بودم و با عشق تو زندگی می کردم....

هوایم را داشتی ، هوایت را داشتم....

اما تو از من و عشق من سرد و خسته شدی .... پاسخ همه بی وفایی هایت را

وفا دادم ، بی اهمیت از کنار من گذشتی اما من غرورم را زیر پا گذاشتم و به التماس

تو افتادم ، اما باز تو به این همه التماسم هیچی اهمیتی ندادی و دوباره بی خیال

از کنار من گذشتی ....

آن لحظه که چشمانم نیز به خاکت افتاده بودند چرا دلت

 یک ذره نیز به حالشان نسوخت؟

آری پاسخ بی وفایی هایت را وفا دادم ، تو را با عشق و دوست داشتنم

 شرمنده خویش کردم !

پاسخ تو به وفایم ، عشقم ، قلبم ، سکوت بود و چند بهانه برای رفتن.....

همیشه با تو یکدل و یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم....

عشق را بیش از هر چیز مقدس می دانستم ! تو چه کردی با من و قلبم که دیگر عشق

را به هیچ عنوان قبول ندارم و پوچ می دانم ....

تو چه کردی با من که زندگی را بدون عشق زیبا می بینم!

کاش قلبم را می فروختی ، اما افسوس که تو آن را زیر پاهایت له کردی !

کاش می فروختی تا خریداری داشت و اینک برای خود

 صاحبی داشت ، اما تو آن را زیر پاهایت له کردی تا کسی

 حتی نگاه به آن هم نیندازد!

همیشه با تو یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم ،اما پاسخ تو

به اینهمه خوبی هایم بی وفایی بود!

مانند من هیچکس تو را دوست نداشت و نخواهد داشت ،مانند من هیچکس

در قلب تو متولد نخواهد شد و روزی فرا خواهد رسید که حسرت روزهایی که

با من بودی و من دیوانه وار دوستت داشتم را بکشی !

قدر مرا ندانستی ای یار سنگ دل من ، و اینک تو توانستی مرا از خودت سرد کنی

و عشق را از قلبم رها کنی .....!

می دانم روزی فرا می رسد که التماس این قلب تنهایم را کنی ، اما افسوس که

آن روز دل من بی وفا و سنگ خواهد شد !

آری پاسخ همه بی وفایی هایت را وفا دادم اما تو قدر وفایم را ندانستی ای بی وفا!

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

 

روز ولنتاین بر همه عاشقان مبارک باد

 


تقدیم به عاشقان
روز عشقtashakor

امروز روز عاشقان است ، امروز روز من و تو است....

روزی که در قلبم متولد شدی و آن قلب مهربانت را که درون آن یک دنیا محبت و عشق است

 به من هدیه دادی و مرا اسیر آن کردی!

امروز همان روزی است که احساس کردم دیگر در این دنیا تنها نیستم و در این دنیای

 بزرگ کسی هست که عاشق و دلسوخته من باشد....

امروز همان روزی است که به تو  ، به قلب مهربانت ، به این عشق پاکت افتخار میکنم

 و رنگ فرداهایم را با وجود تو پر از امید و خوشبختی می بینم.

امروز روز عاشقان است ، روز تولد عشق !

امروز همان روزی است که با یک دسته گل سرخ و یک دنیا حرفهای عاشقانه به

 دیدار تو خواهم آمد و بر گونه مهربانت بوسه خواهم زد ، همان روزی است که

مدتها انتظار رسیدن آن را میکشیدم !

امروز روز من و تو است ، با اینکه میدانم هر روز ، هر لحظه و هر ثانیه برای ما

 روز عشق است ، و هر لحظه عشقمان تولدی دوباره دارد !

از تمام دار این دنیا تنها یک قلب عاشق دارم ، آن هم عاشق تو و آن را مدتی است

 که به تو تقدیم کرده ام ، و زیباترین  هدیه من در این روز تنها یک کلام عاشقانه است :

دوستت دارم!

عزیزم دستان مهربانت را به من بده تا با هم به سرزمین عشاق برویم تا در میان

 عاشقان با غرور در کنار تو قدم بزنم !

همه عاشقان با دیدن من و تو حسرت میخورند که ما چنین عاشقانه همدیگر را دوست داریم!

امروز روز تولد قلبهای عاشق است ، روز میلاد عشق و روزی است که هدیه همه

 عاشقان به همه همان کلام مقدس است ::: دوستت دارم عزیزم

آرزو دارم که سالهای سال در چنین روزی در کنار هم باشیم ، عاشق هم باشیم و

 همدیگر را بیشتر از همیشه دوست داشته باشیم!

آرزو دارم هر روزمان روز عشق باشد ، روز دوست داشتن و ابراز محبت!

دوستت دارم عزیزم با اینکه میدانم لایق آن قلب مهربانت نیستم!
 
تقدیم به عاشقان دلشکسته

روز عزای عشق!روز عشق آمد و من تنهای تنهایم!

همه عاشقان دست در دستان هم گذاشته اند و به هم محبت و عشق هدیه میکنند

 اما من تنها در این گوشه از این دنیای بی محبت نشسته ام و با حسرت به عاشقان

 که دست در دستان هم گذاشته اند و بر لبان هم بوسه میزنند نگاه می اندازم

 و اشک میریزم و آن لحظه دلم هوای تو را میکند!

کاش تو بودی تا در این روز به تو محبت و عشق هدیه کنم ، اما نیستی!

نیستی که دستانت را بگیرم و با هم به سرزمین عشاق برویم و در کنار هم قدم بزنیم و

 من نیز لحظه به لحظه بر گونه های مهربانت بوسه بزنم و بگویم خیلی دوستت دارم !

تو رفتی ، و من تنهای تنها مثل شمع نیمه سوخته در غم عشقمان می سوزم و آب می شوم!

تو رفتی ، دنیا را از من گرفتی ، شادی هایم را همه نقش بر آب کردی

و یک دنیا غم و غصه و اشک به من هدیه کردی!

امروز زیباترین روز عاشقان است اما تلخ ترین روز برای من!

تو که رفتی من به وجود عشق شک کردم ، و عشق را در ذهنم

 یک کلمه پوچ و بی معنا تصور کردم!

یادش بخیر آن زمان که در کنار هم بودیم ، با هم بودیم ، عاشق هم بودیم

و در چنین روزی عشق و محبت به هم هدیه میدادیم و با هم عهدی دوباره

می بستیم که تا پایان راه زندگی در کنار همیم ، پس کجاست آن عهدی که با من بستی؟

آن همه قول و قرار کجاست؟

اینک در این روز همدمی را ندارم که به او بگویم که دوستش دارم ، به او شاخه

 گلی هدیه دهم و آن را ببوسم!  کسی نیست که مرا در آغوشش بگیرد

و این روز را به من تبریک گوید! کسی نیست تا دستهایم

را بگیرد و حرفهای عاشقانه اش را برای من بگوید!

سرنوشتمان همین شد ، تو رفتی با خوشبختی ، من نیز تنها مانده ام با بدبختی !

عشق همین است ، پایانی تلخ و غم انگیز اما لحظه ها شیرین و به یاد ماندنی!

با اینکه می دانیم پایان قصه عشق غم انگیز است ، و باید با چشمهای

 خیس از او که مدتها در پی او نشسته بودیم وداع بگوییم چرا عاشق می شویم؟

امروز روزی است که همه عاشقان با همند و من در این گوشه تنهای

 تنها با چشمهای گریان بر سر مزار عشق به عزایش نشسته ام!

 

tashakor   tashakor       

پیشاپیش روز ولنتاین ( روز عشق ) را به همه شما عاشقان تبریک عرض می نمایم 
 



همسفر عاشق
 
تو همانی هستی که من میخواستم....
 
تو همانی که سالها در انتظار او نشسته بودم....
 
همانی هستی که آرزویش را داشتم ، همان همسفر یکرنگ و عاشق!
 
در این راه پر فراز زندگی تنها با تو می توانم  به سلامت و سربلندی به پایان جاده  برسم!

همسفرم باش ، عشقم باش ، دوستم داشته باش ، تا من نیز در این راه دشوار
 
 حافظ آن قلب عاشق تو باشم ای عشق من .....
 
راه زندگی ، راه پر پیچ و خمی است ، در این راه دستهایم را هیچگاه رها نکن
 
 و تا پایان راه با صداقت و یکرنگی با من باش....
 
اینک که اسیر قلب مهربان تو شده ام دیگر راهی برای بازگشت نمی بینم ، من دیوانه
 
 آن قلب مهربانت شده ام ای هم نفس من....
 
تو همان خونی هستی که در رگهای من جاریست ، تو نباشی خونی دیگر به قلب
 
من نخواهد رسید و دیگر امیدی برای زندگی نخواهم داشت ای عشق من ....
 
تو همان قله خوشبختی هستی که برای رسیدن به آن خودم را به آب و آتش خواهم زد...
 
این قلب من بی ارزش است ، جانم را فدای آن عشق پاکت خواهم کرد عزیزم....
 
ای همسفرم ، میدانم تو لیاقت این قلب عاشق مرا داری ، و دیگر تو آن را بازیچه
 
 خودت قرار نخواهی داد ، با افتخار دستانت را میگیرم و با دلی
 
 پر غرور عاشق تو می مانم .....
 
همیشه در جستجوی تو بوده ام و اینک که تو را به سختی به دست آورده ام
 
مطمئن باش تو را به آسانی نیز از دست نخواهم داد....
 
بدون تو این زندگی برای من جای ماندن نیست ، بدون تو نفس کشیدن
 
 محال است ای هم نفسم! بدون تو کلام عشق برای من خیالی است....
 
بدون تو این زندگی برایم سیلابی است که هر لحظه ممکن است
 
 مرا به خود به باتلاق غم و غصه بکشاند!
 
اینک میخواهم به تو بگویم همان کلامی که مدتها بود به زبان نیاورده بودم ، همان
 
 کلام عاشقانه ، با چشمانی خیس ،  دلی عاشق ، اگر باور داشته
 
باشی ! دوستت دارم....
 
دوستت دارم عزیزم چون تو لایق این دوست داشتنی !
 
اگر میگویم دوستت دارم ، از اعماق قلب عاشقم ، با یکرنگی
 
 و با فریاد میگویم تا همه عاشقان بفهمند که چقدر دوستت دارم...
 
اسیرم برای همیشه و تا ابد ، تو نیز اسیرم باش  ،مثل من ، برای همیشه و تا ابد!
 
هم نفسم باش ، همسفرم باش ، دوستم داشته باش ، زیرا من با همین
 
 دوست داشتن تو زنده خواهم بود....
 
با اینکه از پایان می ترسیدم ، اما با تو آغاز کردم و دیگر به پایان نمی اندیشم!
 
من به آن لحظه ای می اندیشم که به تو رسیده ام و در سرزمین عشاق
 
 دستان تو را بالا آورده ام و با فریاد میگویم که :: دوستت دارم !
 
میخواهم از همه عاشقان عاشقتر باشم و از مجنون قصه ها دیوانه تر!
 
چه بگویم از تو که هر چه بگویم باز کم گفته ام!
 
سکوت میکنم تا صدای مهربان و آن حرفهای عاشقانه ات را بشنوم!
 
آری تو همانی که من میخواستم ، تو همانی که مدتها در پی او بوده ام!
 
دوستت دارم ای عشق من .... بیشتر از همه کس و همه چیز!

 

 

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

عاشقانه می نویسم

 

با قلمی به رنگ سبز و با دلی به رنگ آبی مینویسم از تو که بهترینی...

مینویسم از آن قلب مهربانت ، از آن چهره ماهت ....

مینویسم از تو که همان فرشته نجات این قلب شکسته منی ...

مینویسم از تو که برایم بهترینی عزیزم ...

با چشمهای خیس مینویسم که مرا تنها نگذار و با دلی پر غرور مینویسم که تا

آخرین لحظه نفسهایم ، هم نفس تو هستم...

یک قلب کوچک و پر از درد و غصه دارم ، همین قلب یک عالمه آرزو و عشق درونش

نهفته است.... آرزوی به تو رسیدن و با عشق تو زندگی کردن...

چه لحظه زیبایی است لحظه ای که ما بهم رسیده ایم و آنگاه که دست در دستان

هم گذاشته ایم در کنار دریا ایستاده ایم و لحظه غروب خورشید را می بینیم ...

چه لحظه زیبایی است لحظه به هم رسیدنمان...

آن لحظه را با دنیا نیز عوض نخواهم کرد ، چون برای رسیدن به آن همه چیز را

زیر پا گذاشته ام و قید همه کس را زده ام...

خاطرات گذاشته را از دلم سوزاندم به خاطر تو و در قلبم همه اسمها برایم

بی گانه اند و تنها تو را می شناسم ، قلب مهربان تو و اسم مقدست را....

تنها کافی است لحظه های سخت زندگی ام را با نام تو آغاز کنم آنگاه آن لحظه های

 سخت برایم چه آسان می شود!

می نویسم از تو که هیچکس به زیبایی تو برایم نیست و هیچکس به جز تو لایق

این قلب پر احساس من نیست ....!

با قلمی به رنگ سبز ، با احساسی به رنگ آبی ، با آرامش عاشقانه می نویسم از

 توکه بیشتر از همه کس و همه چیز دوستت دارم عزیزم....

من و تو یعنی 

 دو هم نفس

 من و تو در میان عاشقان بهترینیم زیرا دیوانه ترینیم...
 
من و تو در سرزمین عشاق در بالاترین نقطه آن سرزمینیم زیرا عاشقترینیم....
 
هیچکس مانند من تو را دوست ندارد و عاشق تو نیست و هیچکس مانند
 
 تو برای من زیباترین و بهترین نیست....
 
من و تو با هم یعنی عشق ، یعنی خوشبختی ....
 
ما از همه عاشقان ، عاشقتریم...
 
الگوی همه عاشقان من و تو هستیم ، همه مانند من عاشقند و مانند تو معشوق!
 
من و تو با هم یعنی فتح قله عشق!
 
آری آنگاه که من در قله عشق در میان همه عاشقان با غرور هر چه تمام تر تو را در
 
 آغوش خویش میگیرم و  با افتخار میگویم دوستت دارم ای بهترینم.
 
مانند من و تو کسی عاشق نیست و مثل من کسی تو را دوست ندارد....
 
هیچکس مثل تو لایق این قلب پر احساس و مجنون من نیست!
 
تو لایقی چون بهترینی ، پاکترین و مقدس ترینی!
 
من و تو با هم یعنی یک زندگی ، زندگی شیرین و پر از عشق!
 
من و تو با هم یعنی دو هم نفس ، دو همدل ، دو مجنون!
 
به داشتن تو که لایق  این قلب پر از درد منی افتخار میکنم
 
 و تا آخر راه پر فراز عاشقی با تو می مانم....
 
همه عشق های این زمانه دروغ است ، تنها عشق ما یک عشق واقعی است....
 
همه عشق ها هوس و زودگذر است ، تنها عشق ما مقدس و ابدی است!
 
من و تو با هم یعنی دو دلدار ، دو بیدار .....
 
با وجود تو زندگی را زیبا میبینم ، با تو عشق را حقیقی میبینم ، بدون تو زندگی برایم
 
 معنای سیاهی دارد و عاشقی برایم یک قصه و افسانه است....
 
اگر مجنون دیوانه وار عاشق لیلا بود ، من از مجنون نیز مجنون ترم و دیوانه وار
 
 عاشق تو هستم! کاری میکنم ، غوغایی به پا میکنم که دیگر قصه لیلی و مجنون
 
 از صحنه روزگار محو شود و جای آن قصه من و تو قرار گیرد.....
 
عاشقان با دیدن من و تو حسرت عشقمان را میخورند!
 
بگذار حسرت بخورند و تو در مقابل حسادت آنها به من افتخار کن ، همچو من که
 
 در این میان به پاکی و صداقتت افتخار میکنم عزیزم...
 
من و تو یعنی دو هم نفس ، دو همدل ، دو مجنون ، دو دلدار ، دو بیدار....
 
آری من و تو یعنی دو هم نفسی که همدیگر را از تمام وجود دوست دارند....

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

ر

 

دوستت دارم
 
زنده ام چونکه در کنارمی، هستم چون که تو عشقمی و خوشحالم زیرا تو خندانی…
 
می میرم زمانی که  می روی، نابود میشوم زمانی که  از من دور می شوی
 
گریانم زمانی که  غمیگینی ای عشق من …! پس بمان در کنار من
 
برای همیشه و تا ابد ، با من زندگی کن ، با عشقم ، نه با خاطراتم!
 
بمان و این زندگی را برایم غمگین تر ، و این دنیای بی محبت را برایم جهنم نکن!
 
بمان در این قلبی که مدتها انتظار میکشید تا چنیی عشقی نصیبش شود…
 
اینک که تو آمدی و در قلبم نشستی بیا و تا ابد عشق من و قلبم باش…!
 
اسمت امواج سهمگین دریای دلم را آرام میکند… اسمت چشمهای مرا
 
بهانه گیر می کند، مرا امید وار و آرام میکند ،چشمه غرور را در وجود من جاری میکند…!
 
غرور عشق ، و غرور به خاطر دوست داشتن بیش از حد!
 
معنای عشق را بیشتر از معنای واقعی خودش برایم معنا کردی و بیشتر از آنچه
 
 تصور می کردم مرا دوست میداری!
 
اینک که مرا با این عشق و دوست داشتن خودت شرمنده کرده ای  من میخواهم 
 
تو را بالاتر از تو  که مرا دوست داری ، دوست داشته باشم، ای عشق من !
 
پس با غرور هر چه تمام تر و با احساس دوست داشتن بیش از حد و از ته دل
 
از تمام وجودم ، همجو رعد و برق آسمان در این دشت عشق در میان این
 
همه عاشقان و در برابر خدای عاشقان با چشمهای گریان ، با صداقت و یکرنگی و یکدلی
 
و احساس آرامش عشق و ذکر نام مقدس تو  ، و شرمندگی ، فریاد میزنم :
 
خیلی دوستت دارم عزیزم

ر

      

 

برو اما ...!  فراموشم نکن 
 
برو ، برو که این عشق ما من نمی سازد.....
 
خاطراتت را ، چه تلخ ، چه شیرین ، همه را با خود ببر....
 
برو ولی بدان که من دیوانه وار تو را دوست میداشتم ، بدان که یک دریا
 
 برایت اشک ریختم ، زندگی ام ، عشقم را فدای آن قلب نامهربانت کردم....
 
برو ، اما بدان که قلبم را شکستی ، عشق را در قلبم کشتی و زندگی
 
 را برایم پوچ و بی معنا کردی.....
 
برو به همان سرزمین خوشبختی ها تا من نیز در این سرزمینی
 
 که یک با وفا نیز در آن نیست تنها بمانم....
 
همه امیدم به تو بود ، زندگی را با تو زیبا میدیدم ، اگر دو سه خطی می نوشتم
 
 برای تو  و به عشق تو بود حالا دیگر نه امیدی در دل دارم ، نه زندگی را زیبا می بینم
 
و نه دیگر شوقی برای نوشتن دارم....
 
همه را سوزاندی ، هر چه از عشق تو نوشته بودم را سوزاندی و تنها خاکستر
 
 آن و چند تکه کاغذ نیمه سوخته که از جدایی بر روی آن نوشته بودم
 
در قلبم مانده است....
 
برو اما فراموشم نکن ، گهگاهی غروب را میبینی مرا نیز یاد کن ،
 
اگر زیر باران قدم زدی به یاد من نیز باش ..... بدان که من همیشه و همیشه
 
 یک تنها می مانم و با هیچکس هیچ عهد و پیمانی را نخواهم بست!
 
عاشق شدن دیگر از ما گذشت ، نه من حوصله خواندن این قصه تلخ
 
 را دارم و نه دلم شوقی برای عاشق شدن دارد!
 
عاشقی از ما گذشت عزیزم..... تنها آرزوی خوشبختی تو را از خدای خویش دارم
 
 و شاید بعد از زمان جداییمان بتوانم با این آرزو همچنان عشقم را به تو ثابت کنم...
 
نمیتوانم فراموشت کنم ای تو که مرا سوزاندی ، قلب عاشق و در به درم را
 
شکستی و مرا با کوله باری از غم و غصه رها کردی!
 
برو که دیگر عشق با ما یار نیست ، سرنوشت هوای
 
 ما را ندارد ، این زندگی با ما هم ساز نیست!
 
برو اما فراموشم نکن با اینکه میدانم روزی فراموش می شوم.....

 

 

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

یا حسین!

به نام یار

YA HOSSEIN

 هر جا که میروم ز غمت دیده پر نم است

هر  ماه  من  ز  داغ تو  ماه  محرم است

عمری  گریستم  که  موظف  به  گریه ام

گر نُه  فلک به گریه شود باز هم کم است

مریم  که  در  کتاب  خدا  ذکر  نام اوست

یک  زینب  تو اسوه  و استاد مریم است

یک « یا حسین» گفتن من رمز آبروست

نام   حسین   ترجمه ی  اسم  اعظم  است

YA ABAA ABDELLAH

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

 


وداع با عشق
 
دیگر قلبم باور ندارد که عشقی در این زمانه وجود دارد!عشق در قلبم
 
 مثل یک خواب و رویا شده است ....دیگر قلبی که یکرنگ ، یکدل و با وفا
 
 باشد در این زمانه نیست!هر که آمد برای مدتی در قلبم ماند ، مرا سوزاند و
 
 بعد ، از این  قلب شکسته من سرد شد و رفت....دیگر عشق های این
 
 زمانه مثل عشق قصه ها واقعی نیست! آنانکه ادعا می کردند عاشقند
 
 قلبم را زیر پا له کردند !او که ادعا می کرد مرا رها نمی کند ، مرا سوزاند
 
و در سرزمین تنهایی ها رهایم کرد! دیگر درهای قلبم برای همیشه به روی
 
عشق بسته خواهد شد!اگر معنای عشق دل شکستن است ، پس لعنت به عشق !
 
اگر رسم عاشقی این است که قلب آنکه دوستش داری را بسوزانی و بعد از مدتی
 
 رهایش کنی پس لعنت به تو که مرا در این دنیای دروغین در به در کردی!
 
او که ادعا می کرد که تا آخرین لحظه نفسهایش همسفر من
 
است ، رفیق نیمه راه شد ، او که ادعا می کرد که در این دنیای بزرگ
 
 تنها مرا دارد و با کسی نیست ، هم نفس غریبه ای دیگر شد ، او که ادعا
 
 می کرد که مرا دوست دارد و دیوانه وار عاشق من است ، بی وفای بی وفا شد!
 
بعد از اینکه قلبم بارها عاشق شد و در قلب بی محبت  دیگران اسیر
 
 شد و برای مدتی در آن قلب های بی محبت سوخت و زیر پا له شد چگونه
 
می توانم عشق را دوباره بپذیرم؟
 
عاشقی از ما گذشت ، دیگر بس است هر چه ساختم و ویران شد!
 
دیگر بس است هر چه ماندم و آخر سر نیز مثل شمع سوختم و
 
خاموش شدم!
 
کسی دیگر لایق این قلب شکسته من نیست ، و دیگر حوصله ساختن
 
 خانه عشق را ندارم چون می دانم روزی این خانه دوباره ویران می شود!
 
میخواهم در دریاها تنها سرنشین قایق زندگی باشم ، لحظه غروب
 
 تنهای تنها نظاره گر غروب باشم ، در کنار دریا بی آنکه کسی در کنارم
 
 باشد قدم بزنم ، زیر باران بدون هیچ چترو سرپناهی با تنهایی هایم باشم!
 
نه همسفری را میخواهم که رفیق نیمه راهم شود ، نه هم نفسی را
 
میخواهم که روزی بی خیال من شود و نه لیلایی را میخواهم که
 
 با من بی وفایی کند !
 
دیگر عشق را نمیخواهم ، و محال است که دوباره روزی با عشق
 
 همسفر شوم!
 
دیگر عشق را قبول ندارم ، آن زمان که عشق برای من زیباترین کلام
 
 و قشنگترین لحظه بود گذشت ، اینک  من یک مرد تنهای زخم خورده و
 
دلشکسته ام!
 
کسی که دیگر در سینه اش قلبی ندارد تا کسی را دوست داشته باشد!
 


 
فصل بهار آمد اما من همچنان فصل خزانم
 

  
دلم خیلی گرفته...
 
آسمان ابری و دلگرفته است ، دلم نیز مانند آسمان شده.....
 
حال و هوای تنهایی به سراغم آمده و مثل همیشه چشمانم بهانه تو را میگیرند...
 
میخواهم چند خطی از تو بنویسم ، اما قطره های اشکم بر روی
 
صفحه کاغذ ریخته است و قلمم بر روی کاغذ خیس نمی نویسد....
 
دلم خیلی گرفته است ، یک عالمه درد دل دارم ، نمیدانم چگونه دلم را خالی کنم...
 
میخواهم از غصه ها و دلتنگی ها رها شوم اما نمیتوانم....
 
خانه سوت و کور است ، آسمان همچنان مانند من بغض کرده .....
 
همچنان که در گوشه ای از اتاق در این خانه سوت و کور و دلگرفته
 
 نشسته ام ، سرم را بر روی زانوهایم گذاشته ام و اشک میریزم.....
 
به یادم آمد آن لحظه که تو در کنارم بودی و سرم را بر روی شانه های
 
 مهربان تو میگذاشتم و اشک شوق میریختم ....
 
حالا تو نیستی ، و من تنها با غم هایم مانده ام .....
 
کاش قدر آن لحظاتی که در کنارت بودم را میدانستم ، هیچگاه این
 
چنین لحظه ای که اینگونه به غم بشینم را  تصور نمیکردم....
 
قلبم مثل گذشته تند تند نمیزند ، و مثل گذشته به انتظار شنیدن
 
 صدایت لحظه شماری نمیکند! قلب شکسته ام نیز حال و هوای غریبی دارد....
 
شب و روز برایم معنایی ندارد ، شبهایم تیره و تار است و روزهایم نیز مثل شبها!
 
دیگر زندگی برایم زیبا نیست ، تنها تو زیبا بود که رهایم کردی!
 
اگر ابرهای سیاه سرگردان قلب آسمان آبی را فرا گرفته اند 
 
 درد نبودنت در کنارم همچو ابرهای سیاه آسمان قلب مرا  نیز فرا گرفته است....
 
فکرم از یادت بیرون نمیرود، دلم هوایت کرده است
 
و همچنان از  غم نبودنت اشک میریزم............
 

 


سهم من از با تو بودن 
 
بسوزان قلبم را ، بازی کن با این بازیچه سرخ رنگ....
 
همه سوزاندند تو نیز بسوزان ، همه با آن بازی کردند ، قلبم به عنوان
 
بازیچه تقدیم به تو ، تو نیز با آن بازی کن .....
 
کاش با آن بازی میکردی تا ابد ، اما هیچگاه از آن خسته نمی شدی
 
و آن را دور نمی انداختی .....
 
کاش قلبم را می سوزاندی ، اما هیچگاه آخر سر ، آب سرد
 
 بر روی آن نمی ریختی!
 
رسم عاشقی این نیست ... رسم عاشقی دلشکستن نیست!
 
تو با قلب من بازی کردی و بعد آن را شکستی ، با بی محبتی هایت
 
آن را سوزاندی و اینک نیز آن را به من بازگرداندنی!
 
تو خودت بگو این رسم عاشقیست؟
 
اگر این رسم عاشقیست پس لعنت به عشق !
 
با چه اطمینان و آرامشی قلبم را به تو هدیه کردم ، فکر میکردم که قلب
 
 تو بهترین و امن ترین جایی است که میتوانم در آن اسیر شوم و تا ابد بمانم....
 
اما مدتی گذشت که احساس کردم هوای قلبت سرد سرد شده
 
 است و دیگر آن گرمای همیشگی را ندارد ! هر چه در قلبت سوختم تا با
 
 گرمای سوختنم در آنجا بمانم بی فایده بود ، قلب تو آنقدر سرد بود
 
 که دیگر جای ماندن در آن نبود....
 
این رسمش نبود ! تو با من ، احساس من ، قلب شکسته من بازی کردی!
 
همه آن را شکستند و رفتند ، اما دوباره بازی عشق را با تو
 
 آغاز کردم ، انتظار اینکه دوباره قلبم شکسته شود نداشتم!
 
قلبم بی صدا شکست و تنها چند قطره اشک، چند آرزوی
 
بر باد رفته سهم من از ، با تو بودن بود.....
 
                           اگر معنای عشق شکست است پس لعنت به عشق!
 
                           اگر رسم عاشقی دلشکستن است پس نفرین بر تو !




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

هر موقع خواستی از کسی جدا بشی یادت نره بهترین راه اینه که بهش

بگی برای همیشه خدانگهدار، شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش

بشکنه ولی بهتر از اینه که منتظر بمونه


مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس، مهم این است که آسمان در تو

منعکس شود.


لازمه ی خوشبختی جذب کردن چیزهای تازه نیست، بلکه حذف کردن

افکار کهنه است، افکاری که به هیچ دردی نمی خورند



زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن سعی کن

همیشه طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته برمیگردی نیازی به پاک

کن نداشته باشی.

انتظار.....................



وقتی میخواستم زندگی کنم: راههارابستند وقتی میخواستم سخن

بگویم گفتند:دروغ است وقتی میخواستم از دوریت بگویم گفتند:کودکانه

است وقتی میخواستم عاشق شوم گفتند:گناه است وفتی میخواستم

به زندگی لبخند بزنم گفتند:دیوانه است وقتی میخواستم به ستایش در

ایم گفتند:ریاکاراست وقتی میخواستم سکوت اختیار کنم گفتند:عاشق

 



مردم به همان اندازه خوشبخت اند که خودشان تصمیم میگیرند.

خوشبختی به سراغ کسی میرود که فرصت اندیشیدن در مورد بدبختی

را نداشته باشد. دریا باش که اگر کسی سنگی به سویت پرتاب کرد

سنگ غرق شود نه آنکه تو




محمد ::: چهارشنبه 86/2/26::: ساعت 6:30 عصر

مرد: وقتی دعوامون میشه چرا عصبانی نمی شی؟

زن : خودمو کنترل می کنم . مرد: چه جوری ؟ زن :

کاسه توالت رو می شورم . مرد : چه ربطی با دعوای

من و تو داره ؟ زن :آخه با مسواک تو می شورمش .


کاش در دنیا 3 چیز نبود. 1.عشق 2.غرور 3.دروغ...

آن وقت انسان مجبور نبود به خاطر عشق از روی

غرور ، دروغ بگه


گفتگوی ماه و نابینا : نابینا گفت : دوستت دارم . ماه

گفت :تو که مرا نمیبینی چگونه مرا دوست داری ؟ ماه

گفت اگر میدیم عاشق زیباییت میشدم اما اکنون عاشق

خودت هستم .


خداوند انسان را در آب های عمیق فرو می کند .نه

برای غرق کردنش، بلکه برای پاک کردنش.


هرگز دستی را نگیر، وقتی قصد شکستن قلبش را

داری. هرگز به چشمانی نگاه نکن، وقتی قصد دروغ

گفتن داری. به کسی نگو که تنها اوست، وقتی که در

ذهنت به دیگری فکر میکنی. قلبی را قفل نکن، وقتی

کلیدش را نداری!




محمد ::: چهارشنبه 86/2/26::: ساعت 6:30 عصر

<      1   2   3   4   5      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 11


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :7648
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<