سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون دانشمند بمیرد، همه چیز حتی ماهیان در دریا بر او بگریند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

غمنامه

چرا ما ادما این جوری هستیم؟

تا کی میخواییم راجع به ظاهر ادما قضاوت کنیم

چرا فکر می کنیم کسی که همیشه لبخند رو لبش داره

غصه نداره ،تنهایی نداره،یا این چیزا رو درک نمی کنه

برای چی به کسی که سالی یه بار اونم به زور می خنده و یا کسی که جواب ادمو به زور میده میگیم

به به چه سنگین و باوقاره و اونوقت کسی رو که به ساده ترین چیز میخنده و

کسی رو که انرژی یه لبخند رو به دیگران میده میگیم سبک و جلف !

 چرا کسی که ساده به زندگی نگاه میکنه به نظرمون احمق میاد؟

ولی عوضش ادمی رو کلک میزنه و دروغ میگه رو زرنگ و تیز میدونیم !

 

واقعا چرا اینجوریه ؟ شما میدونین ؟؟

 

این منم ...


گمشده ای میان آدمهایی از جنس سنگ !!!



این منم ...


همان دیوانه ای که " حرف آخرش " را ،


هیچکس جز خدا نفهمید ..........

امروز را به تو معلم زندگانیم که ابتدا عشق

 و سپس .... بی وفایی رابه من آموختی

 تبریک می گویم .....




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

سلام

میگن هرچه میخواهد دل تنگت بگو::::

حالا به چه علت ؟ نمیدونم !!!!! شاید واسه خاطر اینکه :

دلم به وسعت یه دریا تنگه !!! دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیتونم...موقع حرف زدن لال میشم

تا عاشق نشوی غم عشق ندانی <<< این حرفو من همیشه مسخرش میکردم و به آدمایی که بیخودی دل میبستن میخندیدم... نمیگم عاشقم .. نمیگم عشق کورم کرده ...

نمیدونم ....

می دونی , یه لحظه هایی توی زندگی هست که تا حسش نکنی , نمی فهمیش , باورش نمی کنی ...

یه لحظه هایی توی زندگی هست که هیچ وقت یادت نمی ره ...

مثل یه نگاه آخر , مثل یه لبخند آشنایی , مثل یه احساس نفرت که توی یه لحظه به سراغت

 می یاد و 

 تا  آخر عمرت می مونه و یادت نمی ره , می فهمی؟

لحظه هایی رو توی زندگی پیدا می کنی که هیچ وقت نمی تونی از دستشون بدی و فراموششون

کنی , حتی هیچ وقت نمی تونی اون اوجی که توی یه لحظه بهش رسیده بودی رو دوباره حس کنی .

حالا خوب یا بدش مهم نیست ... مهم یه لحظه است که مزه ی یه حس عمیق رو می چشی و اون وقته

که می شه گفت : باورش کردی , درکش کردی ...

وقتی که زندگی آرومه , وقتی چیزهایی داری که از داشتنشون لذت می بری , همیشه یه چیزی یادت

می ره ... اینکه ممکنه دیگه نداشته باشیشون!

وقتی همه چی سخته , وقتی داری از زندگی زجر می کشی , وقتی توی یه دنیا احساس می کنی

تنهایی و هیچکس پیدا نمی شه که دردت رو بفهمه یا کمکت کنه , وقتی ذلیل می شینی روبه روی

خودت , جلوی آینه و نمی دونی چرا داری تقاص کاری رو پس می دی که نمی دونی ...چرا داری مثل یه

مجرمی که گناه کرده , شکنجه می شی , اونم از یه گناهی که نمی دونی چیه ... همیشه یه چیزی

هست که ...

دلت می خواد یه چیزی راحتت کنه ...

 دلت می خواد کمکت کنه...

یه پشنیبان...

یه پناهگاه...

یه باور!

شاید عشق مقدس باشه

شاید عشق زلال و پاک باشه

ولی این عشق من هیچی نیست جز نوشته هایی متتد که با هر بار خوندنشون گر میگیرم و احساس سبکی بهم دست میده....

عشق ... چه واژه بی مفهومی ... اصلا ازش خوشم نمیاد

کاش هنوز همون دخترک شیطون یه دنده بودم که به هیچ چیز جز خوشیش فکر نمیکرد

 

کاش کاش کاش ......

 

دلم گرفته .... هوای گریه دارم .... ولی چشمام کمکی بهم نمیکنه.....

کاش زودتر بباره ... تا دوباره آسمون دلم آفتابی بشه

 دلتنگی ها که هر چی بگم تمومی نداره . پس بی خیال دلتنگی.

از بس که غصه خوردم و واسه این و اون نالیدم هم خودم خسته شدم هم بقیه

از دستم خسته شدن

توی زندگیم آموختم که گاهی اوقات از کسایی که انتظار داری تا هنگام شکست یاریت کنن سخترین ضربه رو می خوری...... حالا چه اون عزیزترین ها خونوادت باشن چه یه دوست چه حتی عشقت یا........... پس باید صبور باشم............

                   

همیشه شنیده ام: بهترین نعمت فراموشی است ...

اما هنوز برای من نه!

نمی دونم چرا همه جزئیات زندگی باید ابنجوری تو ذهن من بمونه ...

اونقدر بمونه که ...

سخته که بتونی کسی رو ببخشی که همهء بچگی  و نو جوونی .. سالهای آغاز جوونیت رو ازت گرفته.

سخته که بتونی کسی رو ببخشی که  ...

مهم نیست..

از نعمت فراموشی بی بهره مانده ام .. اما خاموشی را به خوبی آموخته ام!

 

از کسانی نوشته بود که وقتی دستت را برای دوستی می فشارند با دست دیگر خنجری در پشتت
 
می زنند ...

از کسانی نوشته بود که کینه های خود را در لبخند های مهربان خویش پنهان می کنند ......

و من چه آشنا یافتم این حس را که سالهاست و بارهاست تجربه می کنم!

و من گر چه همیشه از طناب های پنهان و دشنه های نهان ترسیده ام اما اسیرشان مانده ام تا امروز

و من ...

دیگر دوستی را تمام کنیم! بهتر است ...

 

**********************

 
گرچه ظاهرم قناری بود .. ولی لال بودم ...

مرا بگذار و بگذر اگر پی آوازی آمده ای...




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

تمام زندگیم فنا شده !!!

دیگه چیزی ندارم واسه از دست دادن ..

به باد رفته همه چیزم ,,,,,,

خدای بالا سرمم منو فراموش کرده !

چون ...

آدمای دورم بودن پست و حیون ,,,!!

خدا گوش کن ,,,,

بندت داره باز ازت درخواست ..! دیگه جونمو بگیر این بار  ,,,

دیگه نمیخوام باشم اینجا,میخوام برم جایی که بشنون دردمو!!

جایی که بشنون حرفمو ,,,,

           دیگه از زندگی خدا خستم

                  تو تنهایی ذره ذره من مردم ..

من نمیخوام اینجا باشم!!

 

 تو تنهایی من فنا شدم, بزارید من آروم باشم ... یا بزارید دیگه نباشم !!

دیگه میخوام بیام خدا کنارت ...   شاید منم دیدم یه روز بهار رو ....!!

آخه هر چی دیدم,خدا بوده سیاه,,,

 خدا تموم عمرم شده تباه !

 دست من دیگه نداره نا ,,,, 

     قلبم واسه کسی دیگه نداره جا ,,,,

                          ,,,,,,,,,,,

 دارم میبینم خیانت رو از دوروبریام ((: ,,,, از همونایی که بهشون کردم اعتماد!!؟؟

 دیگه نمیخوام کسی دوروبرم باشه !

من بی امید زنده بودم,, زندگیه بی امید یعنی مرگ !!

از زندگی خدا دیگه شدم سیر ,,,, میمیرم به زودی دیگه شدم پیر !!

بعد مرگم با قلم رو قبرم بنویسید با غصه رفتم ,,,

در قبر رو شما به روم ببندید ,,, بعد رفتن دیگه بهم نخندید )): ,,,, 

                     روی سنگ قبرم حاصل عمرمو بنویسید. این سه کلمه حاصل عمر بی ثمرم بوده!

                             خام بودم ...

                                                     پخته شدم ...

                                                                ســــــــــــــــوختم!




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

یه آخر هفته دیگه از راه رسید.

هفته ای که گذشت هفته پرمشغله ای برام بود.

دارم صبوری می کنم مگه نه خدا جون؟!

چرا تنهام گذاشتی؟

چرا احساس بی پناهی میکنم؟

چرا قلبم در فشاره؟

چرا دیگه حس صحبت با تو روهم ندارم با اینکه می دونم تو داری نگاهم می کنی؟

نمی گم خسته شدم!چون تو ناراحت می شی!چون در میون این همه نعمتت فقط به خاطر نداشتن یه نعمت بزرگت بگم خسته شدم و بریدم می شه ناشکری.

ولی می تونم بگم خدایی که مونس تنهایی آدمهای تنها هستی می خوام باهات درد دل کنم.

می تونم داد بزنم و بگم دلم گرفته.

می تونم بگم تو فقط می دونی تو وجود و فکر من چی میگذره پس فقط می تونم با تو حرف بزنم.

می تونم بگم چون حرفم نمی آد و تو بدون حرف هم می فهمی من دردم چیه می خوام تو رو صدا کنم!

اومدم فقط صدات کنم تا اشکهام بیاد تا سبک بشم.

ولی نمی گم خسته شدم .

چون بهت امید دارم.

به کرمت به بزرگیت به اینکه تو خداااااااااااااااااااااااااااااااااااایی.

پس بگذار لا اقل فریاد بزنم و صدات کنم:

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

به خدا نمی شه بی خیالی طی کنم ! به خدا خودم هم از این وضعیت بدم میاد . از اینکه هر لحظه خودمو به این ور و اون ور بزنم و همش در مورد همه چیز فکر کنم بدم میاد .از اینکه امیدی به زندگی نداشته باشم و بی هدف زندگی کنم بدم میاد . سعی کردن منو ندیدی که این طوری می گی .انقدر کارها کردم یه مدت بی خیالی طی می کردم اما مگه فایده ای داشت؟

مــــــــــــن تمـــــــــــــــــــــام شــــــــــــــــــــدم.




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

قرار بود دیگه اینجوری نشم اما شدم. تقصیر خودم نبود. ایندفعه واقعا تقصیر خودم نبود

یعنی الان کسی پیدا می شود که دلش بیشتر از من یا حتی اندازه من گرفته باشد؟کسی هست که بیشتر از من احساس تنهایی کند و نداند که چگونه از این حس رها شود و هر کاری که به ذهنش می رسد انجام دهد اما بازهم نشود؟؟؟؟

کسی پیدا می شود که به اندازه من امکانات داشته باشد که از این حس مزخرف و زجر دهنده رهایی یابد اما نداند چگونه؟

تنهایم تنها تر از انچه که بتوانی حدسش را بزنی تا کنون آدمی را مثل خودم ندیدم که سخت دیگران را بپذیرد سخت خودمانی شود. من اندوهگینم ناراحت و غصه دار اما نمی دانم دلیلش چیست . من افسرده ام و همین باعث می شود که مدتی طولانی بدون یک کلمه در جمعی می نشینم و فقط گوش می دهم و اطرافیان خیال می کنند من بیش از اندازه مغرور و خودخواهم.

من شکسته ام . هم شکسته و هم شکستنی. شکستنی تر از آنچه بتوانی فکرش را بکنی. من بارها شکسته ام اما بی صدا از درون شکسته ام و هیچکس حتی متوجه ترک خوردن روحم نشد. حتی نزدیکترینم

من دست ندارم هیچکس را دوست ندارم. این جمله را کاملا جدی گفتم. دوست نداشتم و از دیشب تصمیم گرفتم هرگز دوست نداشته باشم.هیچکس را - هرگز. من خودم را هم دوست ندارم مدتهاست که خودم را فراموش کرده ام.

من هیچ دلخوشی ندارم . به چه دل خوش کنم؟ به مانتویی که تازه مد شده به ماشینی که آرزو دارم داشته باشم ؟ به پول؟ به تحصیلاتم؟ که چه/؟؟ گیرم که من دارای بیشترین ثروت زیباترین اتومبیل و بهترین کار باشم آخرش که چه؟

وقتی هیچ خبر تازه ای نیست وقتی چیزی برای خوشحالی وجود ندارد وقتی مدتهاست که از ته دل نخندیدی و حتی هیچ انگیزهای برای دقیقه  بعدی زندگیت نداری. وقتی همه اطرافت حصار می بینی احساس خفگی می کنی و فقط دلت قدم زدن می خواهد بدون اینکه به چیزی بیاندیشی و از همه وحشتناکتر وقتی نمی توانی پا بیرون بگذاری و بروی و بروی و بروی و انقدر بروی که مکان و زمان را گم کنی . چشم باز میکنی و میبینی روی همین صندلی روبروی مانیتور نشسته ای و همه خیالی زیبا بوده در ذهنت و اشک جام چشمانت را پر می کند آنقدر پر که لبریزش می کند روی گونه. احساس خفگی خفه ات می کند احساس درماندگی می کنی و پوچی. واقعا چه باید کرد؟ الان به این فکر می کنم که در این موقعیت چه باید بکنم؟چرا درمانده شدم من. چرا حالم خراب است؟

 




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

 
 

نکته ای برای اندیشیدن
آنچه که هستی هدیه خداوند به توست و آنچه که می شوی ، هدیه تو به خداوند. پس بی نظیر باش

این دیگه فکر نداره
وقتی میشنوی میگه:تو برو باهام نمون حتی اسممُ نیار


اگه یک شبِ دیگه
زیر بارونا قدم زدی بدون
که تمام فکر من پیش تو بود
مثل تو تو زندگیم هیشکی نبود

میدونی؟!                                                                                                                         حرفی ندارم اگه زمزمه هامون شده یخ تو دلامون
میدونی؟!                                                                                                                          جایی ندارم جز امشب زیر بارون برم پیش خدامون

***

پیوست?: دنیای غریبیست نازنین...واقعا" هم، دنیای غریبیست

پیوست?: از اول هم قرار نبود پست امروزم اینجوری باشه...اما دیشب فهمیدم که چیزای خیلی مهم دیگه ای هم هستن که من اونها رو فراموش کرده بودم

راستی نظرتون راجع به تغییرات قالب وبلاگ چیه؟




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

چند وقت پیش ( خیلی وقت پیش ) عکسی رو تو اینترنت دیدم که با دیدن اون عکس قلبم درد گرفت !

اون عکسو خیلی ها ممکنه که دیده باشن ! اما امروز ادامه اون عکسها رو دیدم و امروز هم قلبم درد گرفت !

حکایت عکسها، حکایت یه عشق واقعیه ! عشقی که پس از مرگ هم پابرجاست !

چند نفرو می شناسین که واقعا به هم عشق می ورزن؟

  

در غروب یه روز شنبه غمگین، پرنده ای که برای پیدا کردن غذا، راهی طولانی رو سپری کرده بود، در مسیر بازگشت هنگام عبور از اتوبان با ماشینی در حال حرکت برخورد می کنه و می میره !

 

پرندگان هم احساس دارن ! پرنده دیگری ( احتمالا جفت پرنده مرده ) با دیدن این صحنه با هل دادن پرنده مرده به جلو سعی می کنه که به اون کمک تا از وسط اتوبان خارج بشه و تا از اونجا دور بشن !
 
مدتی نمی گذره که اتومبیلی دیگه ای به سمت پرنده مرده می یاد و اونو به وسیله باد چند قدم اون طرفتر پرتاب می کنه ، بطوریکه پرنده مرده به پشت میفته ! پرنده دومی دوباره سعی خودشو آغاز می کنه و می خواد که اونو برگردونه که بتونه پرواز کنه و از اونجا نجات پیدا کنه !
  
پرنده دومی وقتی اونو بر می گردونه فریاد می زنه که : چرا بلند نمیشی؟!
(این همون عکسیه که تو اینترنت قبلا دیده بودم و بودید ! )
 
اما پرنده مرده دیگه صدای اونو نمی شنوه ! پرنده دومی بازهم سعی می کنه که پرنده مرده رو از جاش بلند کنه !
 
ماشینها یکی پس از دیگری در حال عبور از کنار پرنده مرده بودن و هر کدوم از اونا به سمتی پرتاب می کردن و پرنده دومی به سرعت اونو دوباره به حالت اولش بر می گردوند تا بتونن از اونجا فرار کنن !
  
پرنده دیگه ای نزدیک پرنده دومی می شه و می گه که اون مرده و دیگه باید ازش دل بکنی ! اما پرنده دومی به یاد روزهایی که باهم داشتن بازهم تلاششو می کنه تا یه بار دیگه بتونه پرواز زیبای اونو دوباره ببینه !
  
پرنده عاشق همه انرژی خودشو مصرف می کنه ! اما ...
 
عکاس این عکسها می گه که دیگه نتونسته عکس دیگه ای ازونا بگیره اما دیده که پرنده عاشق جسد معشوقشو به کنار جاده برد و در کنار درختی مدتی برای او گریست و سپس جدایی تلخی بین اونا بوجود اومد ..........
آیا آدما هم می تونن همچین کار مشابهی رو انجام بدن ؟ ...
 



محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

 

خودم همیشه به همه میگم سعی کنیدزندگی  خودتونو دوست داشته باشید

توی همه مشکلات خودتونو مقصر ندونیدو بخاطر همه چیز خودتونو سر زنش نکنید

چون اینجوری خودتونو و ارامشتونو از بین میبریدو............................

اما هیچوقت هیچ یک از این حرفا رو به خودم نگفتم تا........................

توی همه مشکلات اجتماعی و خوانوادگی تنها کسی که مقصر بوده من بودم

چه از طرف خودم وچه از طرف بقیه و بازم چراشو نمی دونم

بخاطر همه کارهای کرده ونکرده خودمو سرزنش میکنم و هیچکس نیست که بگه این کارو با خودت نکن

همیشه ارامشمو بخاطر همه وهمه به هم میزنم و بجاش بغض و ناراحتی و شکنجه روحی رو جایگزین میکنم

بدون  اینکه  کسی  مخالفتی  نشون  بده

چون این حق منه و مثل همیشه من مقصرم...............................

میدونید من کسی هستم که همه چی تو زندگیش داره ولی در عین حال هیچی نداره

این خیلی درداوره که همه ا طرافیانت پیشت باشن ولی تو حتی اونا رو احساس نمی کنی

چرا ؟چرا؟جرا؟

این سوالو خیلی برا خودم تکرار میکنم ولی هیچ جوابی براش ندارم

چرا من باید همیشه به یاد همه باشم ولی یک نفر فقط یک نفر هم به یاد من نباشه منو درکم نکنه

بخدا منم انسانم منم ناراحت میشم منم از زندگی سیر میشم منم احتیاج به همدردی دارم

چرا من باید همیشه برا همه سنگ صبور باشم ولی هیچکس از من نپرسه چته؟ چرا ناراحتی؟

من چقدر تو زندگیم چرا دارم خدایا

چرا؟اخه چرا؟

باز هم من و تنهایی*باز هم من و تنهایی

تنها دوست و همدمی که هیچ وقت و در هیچ شرایطی منو تنهام نمی ذاره

وبهم وفاداره.............تنهایی خودمه.................

نمی دونم شاید یه جورایی به این تنهایی هام و به این دلتنگیهام

وابسته شدم

این دو همیشه با من هستند و خواهند ماند       تنهایی و دلتنگی

من هیچ حقی ندارم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




محمد ::: یکشنبه 86/2/30::: ساعت 10:48 صبح

  

 

در دست نوشته های سردم همیشه ایمان داشتم که باز می گردی، می اندیشیدم که می توانم ایمان

به خویشتن را جایگزین ایمان به سرنوشت سازم، شاید هم ایمان به بازگشت، انتظار را برایم آسان

ترمی کرد... اما، تو هرگز کلامی به قلب منتظر نداشتی که بازگویی باران، بوی خاکی را بیدار می کند

 که درونش خفته ای زمینِ خاکستریِ گورستان دوباره گل شد و من در قلب یک انتظار تلخ پوسیدم

یاد لحظه هایی بخیر که خاکستری گذران زمین در میان امواج روشن مه، رطوبتی سحرگاهی داشت...

یاد لحظاتی که در تب و تاب خروشان زندگی آواز خنده های کودکانه می پیچید...

لحظه ی رنگین ِ بازی های شادمانه ی بی خیال...لحظه ی آواز آتش گرم در گذرگاه سرد شب...

لحظه ی گذر موسیقی باد در نیزارهای ژرف زندگی...

بهانه، نگاه سرد من دیگرتاب نمی آورد. در گذر سهمگین این سالهای تلخ خسته شده ام.

دستت را به من بده، می دانم که دستهای من در برابر دستهای تو خیلی کوچکند،

 مرا این بار با خود ببر، چه آسوده و آرام خواهم خفت...

آرام باش و آرام به من گوش بده به صدای نوازش باد خنک صبحگاهی که بیدار می کند،

که نوازش میکند و سرمست می سازد...

من دیگر از نهایت نمی گویم که چه تلخ است تمام پایان ها من دیگر از زیبایی بی حصر

 نگاهی که می خندد حرف نمی زنم گوش کن از زیر پنجره صدای تار می آید می شنوی؟

با حضورت ،دیگر از هیچ هم نخواهم ترسید...

مرا نسوزان!

حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی آب سرد بر روی این قلب آتشین من نریز!
 
 با رفتنت مرا وسوسه نکن که خود را از دنیا رها کنم....
 
حالا که آمدی و اینهمه قول و قرار دادی بیا و تا آخرین لحظه با من باش....
 
بیا و مرا پشیمان از این عاشق شدن نکن ....
 
تنهای تنها بودم ، اینک که با تو هستم دلم میخواد تا آخرین لحظه نفسهایم
 
با تو باشم و دیگر به سوی تنهایی ها بازنگردم....
 
نمی دانم چرا اینهمه تو را دوست می دارم و لحظه به لحظه دلم
 
برایت تنگ می شود! تنها می دانم احساس میکنم اینک یک دیوانه ام!
 
دیوانه ای که شب ها با یاد تو و از دلتنگی تو با چشمهای خیس
 
 می خوابد و روزها نیز لحظه به لحظه به یاد تو هست و فکرش از یاد تو بیرون نمی رود!
 
حالا که آمدی و عاشقم کردی ، قلبم را نشکن و چشمهایم را خیس نکن!
 
حالا که آمدی ، مرا تنها نگذار و قلب مرا دوباره در به در این دنیای بی محبت نکن!
 
تو اولین و آخرین عشق منی عزیزم ، چگونه تو را فراموش کنم ای تو
 
 که مرا از گرداب تنهایی و نا امیدی نجات دادی و به زندگی سرد
 
 و بی روح من جان تازه ای دادی!
 
مثل خزانی بودم که با آمدنت تبدیل به بهار سبز عاشقی شدم، مثل پرنده ای
 
 در قفس بودم که تو آمدی و مرا در آسمان آبی وجودت رها کردی!
 
مثل کویری بودم که آرزوی یک قطره باران محبت را می کشیدم ، تو آمدی
 
 و مرا از عشق و محبت خودت سیراب کردی عزیزم....
 
اینک که آمدی و مرا عاشق خودت کردی رهایم نکن، مرا تنها نگذار و
 
 به آنهمه قول و قرار وفادار باش ! تو دیگر با ما بی وفایی نکن
 
 که دیگر صبر و طاقتمان به آخر رسیده است!
 
تو یکی بیا و از ته دل با ما یار باش.....
 
نمی توانم فراموشت کنم ای تو که مرا دیوانه کردی ، مرا در این دنیای
 
عاشقی در به در نکن ، فراموشم نکن و با من باش ، و تا ابد مرا دوست داشته باش....
 
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، اگر می دانستی
 
 که چشمهای بی گناه من شب و روز برای تو خیس است و از دلتنگی
 
  تو می بارد ، اگر می دانستی تنها آرزویم به تو رسیدن است ، هیچگاه مرا
 
 با این عشقت نمی سوزاندی!

 

 

دفتر غم هایم
 
هیچگاه لحظه جداییمان را حتی در خواب نیز ندیدم!
 
زندگی را بدون تو یک کاووس میدیدم .... آنقدر تو را دوست میداشتم که قلبم
 
 هیچ احساسی به جز تو نسبت به هیچکس و هیچ چیز نداشت....
 
دنیا را با تو زیبا میدیدم و هر شب اگر از دلتنگی خوابی به این چشمهای خسته
 
 و گریانم می آمد ، به شوق دیدار با تو به خواب میرفتم....
 
تو رفتی ، اما عشق در قلب من همچنان زنده است و قلب مرا می سوزاند!
 
هنوز هم یک مجنونم و منتظر تو هستم ای لیلی بی وفا!
 
این رسمش نبود ای بی وفا! محبت و وفا را از تو آموخته بودم ، معنای عشق
 
را تو به من یاد دادی ، اما اینک از دید تو  دیگرعشقی وجود ندارد!
 
سخت است وداع با کسی که لحظه به لحظه به یاد او بودی و تمام زندگی تو بود!
 
به خدا این رسمش نبود  قلبی که دیوانه وار تو را دوست میداشت را بشکنی!
 
دلت از سنگ نیز سنگتر است!
 
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، حالا دیگر بهانه ای برای زنده ماندن ندارم!
 
به چه عشق و امیدی زندگی کنم؟ خوشبختی؟ موفقیت؟
 
خوشبختی را با تو میدیدم و موفقیتم در گرو عشق تو بود!
 
تا اشک میریزم به من میگویی بچه ای و تا ابراز علاقه ای کنم به من میخندی
 
 و هیچ احساسی نسبت به من و اشکهایم نداری!
 
تمام متنهایم در این دفتر عشق را همه از بی وفایی های تو نوشته ام و همه
 
 صفحات این دفتر پر از غم و دلتنگی های من است.....
 
دفتر عشقی که اینک یک دفتر پر از غم است.
 
دفتر غمم را باز میکنم و زین پس تنها از غم ها و تنهایی و بی وفایی های
 
 تو می نویسم..... پس بخوان ای مخاطب ، بخوان و درد مرا بفهم!
 
او که باید دردم را بفهمد دلش سنگ است و یک ذره احساس محبت و عشق
 
در وجودش نیست ....  او که باید بخواند نمی فهمد عشق چیست، شکستن یک
 
 قلب چه دردیست! آری او که باید بخواند دیگر لایق  این دفتر عشق و متنهایم نیست!

 

 

     قدر مرا ندانستی !    

همیشه با تو یکرنگ بودم ، همیشه در بیشتر لحظه ها به یادت بودم....

عهد بستی ، عهد بستم ، اشک ریختی ، اشک ریختم ....

دلتنگم می شدی ، دلتنگت می شدم ، به یادم بودی به یادت بودم ...

عاشقم شدی ، عاشقت شدم ، لیلا شدی ، مجنونت شدم ...

همیشه به یادت بودم و با عشق تو زندگی می کردم....

هوایم را داشتی ، هوایت را داشتم....

اما تو از من و عشق من سرد و خسته شدی .... پاسخ همه بی وفایی هایت را

وفا دادم ، بی اهمیت از کنار من گذشتی اما من غرورم را زیر پا گذاشتم و به التماس

تو افتادم ، اما باز تو به این همه التماسم هیچی اهمیتی ندادی و دوباره بی خیال

از کنار من گذشتی ....

آن لحظه که چشمانم نیز به خاکت افتاده بودند چرا دلت

 یک ذره نیز به حالشان نسوخت؟

آری پاسخ بی وفایی هایت را وفا دادم ، تو را با عشق و دوست داشتنم

 شرمنده خویش کردم !

پاسخ تو به وفایم ، عشقم ، قلبم ، سکوت بود و چند بهانه برای رفتن.....

همیشه با تو یکدل و یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم....

عشق را بیش از هر چیز مقدس می دانستم ! تو چه کردی با من و قلبم که دیگر عشق

را به هیچ عنوان قبول ندارم و پوچ می دانم ....

تو چه کردی با من که زندگی را بدون عشق زیبا می بینم!

کاش قلبم را می فروختی ، اما افسوس که تو آن را زیر پاهایت له کردی !

کاش می فروختی تا خریداری داشت و اینک برای خود

 صاحبی داشت ، اما تو آن را زیر پاهایت له کردی تا کسی

 حتی نگاه به آن هم نیندازد!

همیشه با تو یکرنگ بودم ، عاشقت بودم ، دیوانه ات بودم ،اما پاسخ تو

به اینهمه خوبی هایم بی وفایی بود!

مانند من هیچکس تو را دوست نداشت و نخواهد داشت ،مانند من هیچکس

در قلب تو متولد نخواهد شد و روزی فرا خواهد رسید که حسرت روزهایی که

با من بودی و من دیوانه وار دوستت داشتم را بکشی !

قدر مرا ندانستی ای یار سنگ دل من ، و اینک تو توانستی مرا از خودت سرد کنی

و عشق را از قلبم رها کنی .....!

می دانم روزی فرا می رسد که التماس این قلب تنهایم را کنی ، اما افسوس که

آن روز دل من بی وفا و سنگ خواهد شد !

آری پاسخ همه بی وفایی هایت را وفا دادم اما تو قدر وفایم را ندانستی ای بی وفا!

 




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

سفره هشت سین!
  
بهار آمد ، یک بهار دیگر ، با طراوت و تازگی دیگر....
 
بهار با خود نسیم محبت و عشق را به همراه آورده است....
 
بهار آمد با چهره ای دیگر! چهره ای به رنگ سبز و به لطافت شبنمی
 
 که بر روی یک گل نشسته است....
 
بهار دلها نیز آمد ، تولد دیگر یک عشق و یک سال دیگر همراه با عشق .....
 
همچنان که یک شکوفه در این فصل می شکفد ، در بهار این دل خسته
 
من نیز غنچه ای است که سالها در حال شکفته شدن است .....
 
غنچه ای که در پاییز برگ ریزان و در زمستان سرد از او محافظت کردم
 
 تا پر پر نشود ، خشک نشود ، و یا باد سرد پاییز او را از ریشه قلبم جدا نکند....
 
غنچه ای که در فصل برگ ریزان در قلبم روییده  و قلب مرا بهاری کرده است.....
 
بهار آمد ، تا قلب مرا که با وجود آن غنچه گل بهاری بود ، با طراوت تر  و زیباتر کند!

آری عید آمد ، عید نوروز و عید دو عاشق.....
 
سفره این چند سال  من هشت سین دارد ، و سین آخر آن شاخه  گلی
 
 از این قلب عاشق من است .....آری سین دیگر آن ، نام اوست که دوستش میدارم....
 
پس ای قلب عاشق ، بیا بچینیم سفره هشت سین امسال را ......
 
بیا عهد ببندیم که این سال را نیز در کنار هم باشیم ، عاشق هم باشیم
 
 و همدیگر را بیشتر از هر سال و هر لحظه ای دوست داشته باشیم......
 
بخوان نام مقدس خدا را ، دستان مرا از همان دور دست ها
 
بفشار و عهدی دوباره در بهاری دوباره با من ببند!

بیا آرزوهایمان را در این ساعات آغاز سال با خدای خویش بگوییم ....
 
آرزویی به رنگ یک دیداری دوباره ، به رنگ به هم رسیدنمان و به رنگ خوشبختی مان!

بهار آمد ، چهارمین بهار زندگی مان فرا رسید ، و چهارمین سفره هشت سین
 
 نیز در قلبهایمان دوباره برپا شد....
 
این نام زیبایت ، زیبایی سفر هشت سین قلب مرا دوچندان کرده است .....
 
احساس میکنم امسال نیز بیشتر از هر سال دیگر عاشقم ، و با وجود
 
 تو بهترین سال را خواهم داشت ......

 

 


 
عیدت مبارک عزیزم ، بهار عاشقی مان مبارک باد




محمد ::: شنبه 86/2/29::: ساعت 3:36 عصر

<      1   2   3   4   5      >
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :7639
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<